اي ز بازار جهان حاصل تو گفتاري

شاعر : سيف فرغاني

عمر تو موسم کار است و جهان بازارياي ز بازار جهان حاصل تو گفتاري
نکند فايده گر خرج کني گفتارياندر آن روز که کردار نکو سود کند
چند گفتي سخن و هيچ نکردي کاريهمچو بلبل که بر افراز گلي بنشيند
گر ازين مزرعه کس پر نکند انباريظاهر آن است که بي‌زاد و تهي دست رود
\Nزر طاعت زن و اخلاص عيار آن ساز
هر چه گويي بجز از ذکر، همه بيهوده استخواجه ... ! تا سود کني بر درمي ديناري
شعر نيکو که خموشي است از آن نيکوترسخن بيهده زهر است و زبانت ماري
راست چون واعظ نان جوي بدين شاد مشواگرت دست دهد نيز مگو بسياري
از ثناي امرا نيک نگهدار زبانکه سخن گويي و جهال بگويند آري
مدح اين قوم دل روشن تو تيره کندگر چه رنگين سخني، نقش مکن ديواري
آن جماعت که سخن از پي ايشان گفتندهمچو رو را کلف و آينه را زنگاري
از چنين مرده دلان راحت جان چشم مدارراست چون ناميه بستند گلي بر خاري
شاعر از خرمن اين قوم به کاهي نرسدچون ز رنجور شفا کسب کند بيماري؟
شاعري چيست که آزاده از آن گيرد نام؟گر ازين نقد به يک جو بدهد خرواري
گربه‌ي زاهدي و حيله کني چون روباهننگ خلقي گر ازين نام نداري عاري
پيل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسيتا سگ نفس تو زهري بخورد يا ماري
بهر مخدوم مجازي دل و دين ترک کنيشير را سگ شمر، آنگه که خورد مرداري
هر دم از سفره‌ي انعام خداوند کريمتا تو را دست دهد پايه‌ي خدمتکاري
نزد آن کس که چو من سلطنت دل داردخورده صد نعمت و، يک شکر نگفته باري
ظالمي را که همه ساله بود کارش فسقشه گزيري بود و مير چوده سالاري
نيت طاعت او هست تو را معصيتيبه طمع نام منه عادل نيکوکاري
هر که را زين امرا مدح کني ظلم بودکمر خدمت او هست تو را زناري
کژ روي پيشه کني جمله تو را يار شوندخاصه امروز که از عدل نماند آثاري
کله مدح تو بر فرق چنين تاجورانور ره راست روي هيچ نيابي ياري
صورت جان تو در چشم دل معني‌دارراست، چون بر سر انگشت بود دستاري
اسدالمعرکه خواني که تو کسي را که بودزشت گردد به نکو گفتن بدکرداري
وگرت دست قريحت در انشا کوبدروبه حيله‌گري يا سگ مردم‌خواري
شعر نيکو را چون نقطه دلي بايد جمعمدح اين طايفه بگذار و غزل گو، باري!
سيف فرغاني اگر چند درين دور تو راهمچو خط را قلم و، دايره را پرگاري
نه تو را هيچ کسي جز غم جان دلجوييبلبل روح حزين است چو بوتيماري
گر چه کس نيست ز تو شاد، برو شادي کننه تو را هيچ کسي جز دل تو غمخواري
شکر منعم به دعاي سحري کن نه به مدحهمچو غم گر نرساني به دلي آزاري
صورتند اين امرا جمله ز معني خاليکاندرين عهد تو را نيست جز او دلداري
چون ازين شيوه سخن طبع تو فصلي پرداختاوست چون درنگري صورت معني داري
به سخن گفتن بيهوده به پايان شد عمربعد ازين بر در اين باب بزن مسماري